c_300_250_16777215_10_images_83004.jpg

 

ترکمن سسی - داستان کوتاه " کرونا در عاشورا " اثر طاهر جانی در دومین همایش فرهنگ عاشورا در آیین زبان و ادبیات ترکمن به عنوان اثر برگزیده اول در بخش داستان کوتاه و خاطره نویسی انتخاب شد. در زیر این داستان کوتاه را می خوانید:



🔹هر جمله ای که از زبان پزشک بخش کرونای بیمارستان می شنیدم مثل پتک سنگینی بود که بر سرم کوبیده می شد. ظرف کمتر از چند روز همه انتظارم برای تولد نوزادی که قرار بود جمع دو نفری ما را به سه تبدیل کند، مبدل به یاس و ناامیدی مطلق شده بود. کمی قبل تر تمام تلاشم به حرف های پزشک میانسال بخش کرونا متمرکز شده بود. ناامیدی آمیخته به حس ترحم در صورتش موج می زند. نگاهش را مستقیم رو چشمهام قفل کرده بود. پوست روشنی داشت و سفیدی نصفه و نیمه ته مانده ریشش را می پوشاند. خودکاری را لای انگشتان دستش به بازی گرفته بود و انگار آماده می شد تا در اولین فرصتی که دست می داد، حکم مرگ کرونایی " آیلار" و از دست رفتن نوزاد داخل شکمش را بنویسد و جلویم بگذارد.
دهانم از فرط استرسی که لحظه به لحظه روح و جسمم  را تخریب می کرد، خشک شده بود. بی آنکه سپری شدن زمان را احساس کنم، به شمایل زشت و بد ترکیب ویروس کرونا که روی مقوای بزرگ چسبیده به دیوار مطلب خودنمایی می کرد، زل زده بودم.
🔸با صدای سرفه ملایمی به خود آمدم. نگاه دکتر همچنان رو صورتم بود و گویا ته مانده انتهای فکرم را نیز می خواند. به آرامی سری تکان داد و گفت: می دونم که شنیدنش چقدر برات سخته، بچه اولته و بیشتر از یکسال نیست که ازدواج کردی.
تکانی به خودش داد. صدای صندلیش فهماند که هنوز داخل اتاق هستم. سوالات زیادی توسرم موج می زد. اندک باقیمانده آب دهانم را قورت دادم تا بتوانم چیزهایی که از آنها وحشت داشتم را از وی بپرسم. با صدایی که خودم هم هم بزحمت می شنیدم، پرسیدم: یعنی ممکنه که.....بمیره؟
دکتر مکثی کرد و جواب داد: متاسفانه ما هنوز نمی دانیم که همسر شما بیماری ضمنی داره یا خیر. واقعا نمی شه گفت که تبش چه وقت قطع میشه. ما داریم به بیست و چهار ساعت آینده و حدالامکان نجات بچه فکر می کنیم یعنی دقیقا به...
در همین حال نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و ادامه داد: فردا صبح، در حقیقت همه ما شب سختی را در پیش داریم.
🔹نگاهم ناخودآگاه روی عقربه های ساعت روی دیوار چرخید. گرچه ثانیه شمار و عقربه ها رو می دیدم، اما تشخیص لحظه از قوه درکم خارج بود. نمی دانم چقدر گذشت که دوباره به خودم آمدم. داشتم زیر لب از آیلار خواهش می کردم تا فقط یک شب طاقت بیاره . موقعیت بسیار بدی شده  بود. سرانجام سوالی که از شنیدن جوابش واهمه داشتم را بزبان آوردم:  یعنی امکان داره که هر دو....بمیرند؟
مثل اینکه دکتر هم منتظر پرسیدن این سوال هم بود. از چیزی که می رفت تا اتفاق بیفتد و از جوابی که باید می داد، کاملا پریشان بود. کف هر دو دستم عرقی شده بودند. صفحه گوشی موبایلم تمام مدت خاموش مانده بود. به خاطر نداشتم که آخرین بار چه وقت به یک مکالمه جواب داده بودم. شبکه های مجازی بی وقفه از شدت گرفتن فوتی های کرونا خبر منتشر می کردند. روزانه بیش از پانصد نفر می مردند. حتی شمردن از یک تا پانصد هم  آدم را خسته می کرد. ویروس های جهنده یکی پس از دیگری می آمدند و هر بار تعداد بیشتری قربانی می گرفتند.
🔸پاسخی که دکتر بخش کرونا داد را نشنیده بودم. اصلا نفهمیدم چطوری راه روی بخش را طی کرده و به دم در اتاق آیلار رسیده بودم. بیشتر اعضای دو خانواده اونجا در دو طرف راهرو بی صدا و در سکوتی عمیق با خودشان درگیر بودند.
 :-آیلار!
نگاهم کرد. ملتمسانه گفتم:- خواهش می کنم طاقت بیار و زنده بمون.
 بهش دستگاه تنفس وصل کرده بودند. سعی کردم بیاد بیارم که چرا اونجا بودم. شاید این آخرین دیدار ما و نوزادی بود که هرگز ندیده بودم. شاید هم....
لبخند کم رنگ آیلار در پشت دستگاه تنفس پنهان بود. سه شب  قبل  پیش از آنکه در نیمه های شب به طور ناگهانی تب کند، حس کرده بود نوزاد سریع تر از زمان پیش بینی شده متولد خواهد شد. سنگین بود و بزحمت می توانست حرکت کند. همان شب بستری شد. تا روز سوم نحیف شده بود. آن لحظه با نوک انگشتش روی هوا تمرین کلمات می کرد. صدای خواهرم " گلناز" تو گوشم پیچید. بغض شدیدی گویا راه گلوی او را هم بسته بود. در عین حال سعی می کرد آرام باشد تا آیلار متوجه وخامت اوضاع نشود: میگه اگر بچه زنده ماند، براش اسم قرآنی انتخاب کن.
🔹یکی دستم را گرفت و به عقب کشید. بنظرم پرستار بخش بود. ساعت چند بود؟ چقدر وقت لازم بود تا اون شب به صبح ختم بشه. حواسم به آن لحظه نبود. دلهره نمی گذاشت آرام باشم، گرچه بنظرم ظاهرا آرام بودم. قدرت درک مسئله را نداشتم. دو شب متوالی را به همراه گلناز در آن حال گذرانده بودم. هر دو وحشت زده بودیم. داشتم راه می رفتم. صدای پارس سگ را می شنیدم. کی از بیمارستان خارج شده بودم؟
 به اطرافم نگاه کردم. هوا حالت گرگ و میش داشت. بی آنکه متوجه باشم تمام مسیر دو کیلومتری تا خانه را پیاده رفته بودم. تا جایی که برام ممکن بود حواسم را جمع کردم.

اول شب بود. به جلوی در حیاط خانه رسیده بودم. لای در را رد کردم و وسط حیاط از حرکت ایستادم.
🔸پدر روی کف سیمانی را فرش کرده و تازه از خواندن نماز فارغ شده بود. از شلوغی شب های قبل اثری به چشم نمی خورد. پدر با موهای جو گندمی با وجود سال هایی که برای بزرگ کردن ما زحمت کشیده بود هنوز مانند درخت چنار وسط حیاط سرپا و قوی نشان می داد. پیش از آنکه واکنشی نشان بدهد. اشک هایم به سرعت سرازیر شده بودند. زانوهام تا شدند. تندی جلو آمد و دو تا بازوی را محکم گرفت: آروم باش پسرم....آروم باش!
در صداش تحکم موج می زد. شانه هایم را گرفت و تکانی شبیه به تلنگر داد. صدایی که بغضم را می ترکاند به اعتراضی می ماند که برای شنیده شدن در پی صاحب می گشت. سیل اشک بود که از چشمهام می ریخت. گریه ام بلند بود: آروم باش پسرم....آروم باش، به خدا توکل کن.
🔹آخرین گریه ام را بخاطر نداشتم. کوشیدم آرام باشم، اما بغض ولم نمی کرد. پدرم با همان قدرت شانه هام را چسبیده بود و کمکم کرد تا صورتم را زیر شیر آب بگیرم: آروم باش...سعی کن به خودت مسلط بشی.
خنکی آب تا حدودی آرامم می کرد. روی فرش نشستم. درون خانه و اتاق ها در سکوت کامل بودند. پدر لامپ ها را روشن کرد و پهلویم نشست. دستی رو سرم کشید و با اینکار ذهنم را به زمان کودکی می برد. جانمازی انداخت و بدون آنکه درباره آیلار چیزی  بپرسد، گفت: وضو بگیر و تا دیر نشده نمازت را بخون.
از جا بلند شدم. نسیم ملایمی از سمت دریا می وزید. شب سیاهیش را بر پهنه آسمان کشیده بود و تنها با صدای پارس سگ ها می شد گذر آن را احساس کرد. ماه به شکل یک قاچ سفید در آمده و در وسط  آسمان حکایت از شبی آرامش داشت. صداهای  پراکنده زیادی ذهنم را پر کرده بود.
 🔸صدای آیلار که از شدت تب می نالید و پرستارها که بی وقفه تلاش می کردند تا بلکه بتوانند بیماری را از مرگ حتمی نجات دهند. چهره آیلار پیش از آنکه حالش رو به وخامت برود آخرین تصویری بود که روی صفحه گوشیم داشتم. بوی الکل در فضا می پیچید. ناله های چند بیمار و گریه های همراهان بخش انتظار، تنها صداهایی بودند که می شد در تمام مدت شنید.  
 کسی که صدایش بسیار نزدیک بود، داشت قرآن می خواند. گرمم شده بود. صدای آژیر آمبولانس می آمد و صدای گریه نوزادی که در همه چند ماه گذشته، شنیدنش را تمرین کرده بودم. از خواب پریدم. موهای سرم و لباسم خیس عرق بود. پدر تا آن وقت شب داشت با صوتی ملایم قرآن می خواند. کنار دستش کتری کوچک روی تک شعله می
جوشید. سفره نان و پنیر و کنارش هم خرما بود. سال های زیادی گذشته و آن سحری دوباره به وسط تابستان رسیده بود. جمع و جور شدم و پرسیدم: پدر!  فردا عاشور است مگه نه؟
🔹قرآن را بست و بوسید و گفت: یادمه بچه که بودی برای بیداری در سحر شب عاشورا ذوق و شوق زیادی نشان می دادی.
داخل لیوان برام چای ریخت. نیمخیز شدم و پهلویش قرار گرفتم. به سکوت شب خیره شدم. کودکیم را به یاد می آوردم که شب های ماه رمضان زیر درخت چنار می نشستیم و تا وقت سحر به صحبت و گفتگو می گذشت. پدر بزرگ و مادربزرگ، دو تا خواهرم که بعدها به خانه بخت رفتند. ابراهیم آن موقع کلاس پنجم می خواند و خودم و گربه خانگیم که تمام وقت دنبال حشره می دوید را خیلی خوب بیاد داشتم. انگار همین دیشب بود. بزرگتر که شدم انگیزه ام رفته رفته کم رنگ شد. صدای پا آمد: - کریم آقا، بیداری؟
:- بفرمایید داخل، در بازه.
همزمان با پدر از جا برخواستم. "رجب آخوند" پیش امام مسجد محل چند سالی از پدرم جوانتر بود. حتم داشتم آن وقت شب حامل خبر بدی است. از دم در جلوتر نیامد. چهراه اش نه مثل همیشه، بلکه گرفته بود. نگاهش ته دلم را خالی می کرد. رو به پدر کرد و گفت:- " امان دایی" ارابه چی را هم از دست دادیم. الان خبرش را آوردند.  
پدر با همان آرامش جواب داد:- خبر داشتم که بستری شده. آدم با تقوای بود.
لیوان چای را نصفه و نیمه کناری گذاشت: فعلا فقط به نزدیکانش خبر بدید که تجمع نشه.
🔸رجب آخوند از همان راهی که آمده بود برگشت. پدر تا وقت اذان صبح به ذکر و دعا مشغول شده بود. دلم گرفته بود و تا مدتی در گوشه ای قرآن تلاوت کردم. پدر آماده می شد تا وضو بگیرد:- پدر!
نگاهم کرد و منتظر ماند تا حرفم را بزنم: - قبلا خیلی به این روزها فکر نمی کردم. نفهمیدم که همه این سال ها چطور گذشتند. نمی دانم امان دایی کی بیمار شد. خبر ندارم توی این مدت چند نفر از بین ما رفتند. دیگران خیلی برام مهم نبودند!
 پدر زیر تک شعله را خاموش کرد و گفت:- امان دایی در جوانی هم آدم با خدایی بود و هر سال در محرم روزه می گرفت.
 بیست سال پیش که دم در خانه امان دایی نذری برده بودم، نصف روز منو با ارابه داخل شهر چرخاند. همین شد که کلی انتظار کشیدم محرم سال بعد هم نذری ببرم تا باز هم منو سوار ارابه اش کنه.

🔹پدر در حالیکه که نگاهش به سمت خانه همسایه تازه فوت شده بود دوباره گفت:- در روز مهمی از دنیا رفت. همه کسانی که مانند امان دایی بخاطر کرونا فوت می کنند، شهید هستند و ما باید صبر داشته باشیم تا این دوران به پایان برسد. هر چیزی حکمتی داره و شاید برای تو این بوده که بدانی مناسبت ها را نباید به آسانی فراموش کرد.
سال ها می گذرند و ما می مانیم با کوله باری از اعمال که سرنوشت انسان را تعیین می کنند.
از مساجد شهر آهنگ اذان بلند بود. در همین لابه لا می شد فهمید که از سمت جاده صدای موتور یک سواری با سرعت از میان شب نزدیک می شد، سواری لحظه ای در همان حوالی متوقف شد و دوباره به حرکت افتاد. در چشم برهم زدنی گلناز خودش را به حیاط رسانده بود. آن لحظه ثانیه ها برام حکم سال را پیدا کرده بودند. تمام سه روز گذشته را کنار آیلار گذرانده بود. چشمانش پیش از ورود به داخل حیاط اشک آلود شده بود. آمده بود از یک اتفاق مهم خبر بدهد. سرانجام رو به من و پدر گفت:- آخر شب تبش قطع شد. همه می گفتند معجزه شده. فوراعملش کردند. خدا به ما یک پسر داد. الان هر دو خوب هستند. گفتند صبح مادر و بچه را به خانه منتقل کنیم.
🔸پدر زیر لب دعایی زمزمه کرد و پرسید: پس چرا تلفن نکردی؟ نیازی نبود با این عجله به خانه بیایی.
:- تلفنی نمی شد خبر داد، چون گوشی هر دوی شما خاموش بود. فوری حرکت کردم تا با هم اتاق ها را ضدعفونی کنیم. باید به فکر نذری فردا هم باشیم.
گلناز سپس مثل اینکه موضوع مهمی را بیاد آورده باشد رو به من کرد و در میان اشک و خوشحالی پرسید:- راستی اسمشو چی بزاریم؟
نگاهی به او و به پدر کردم و بی درنگ گفتم:- "حسین".
تبسمی صورت پدر را پر کرد. مدت ها چنین آرامشی را در چهره اش ندیده بودم. خودم هم احساس سبکی می کردم. بار سنگینی از دوشم برداشته شده بود. پدر دست به آسمان بلند کرد و گفت:- خدا را شکر می کنم که نوه ی سالمی به من بخشید تا از این به بعد او را حسین خطاب کنیم.

نوشتن دیدگاه

مخاطبان گرامی، برای انتشار نظرات لطفا نکات زیر را رعایت فرمایید:
- نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
- نظرات حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های اسلامی منتشر نمی‌شود.
- نظرات بعد از ویرایش ارسال می‌شود.


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

 

ترکمن سسی

turkmensesi

تبلیغ

 

نوین وب گستر