c_300_250_16777215_10_images_64060.jpg

ترکمن سسی - آرمان خرمالی: نماز عصر است و من به مانند همیشه کمی زودتر به مسجد آمده ام٬ بر خلاف دیگر روزها که جز من و قره صوفی موذن مسجد کس دیگری نیست.

امروز دو  پیرمرد که یکی عمامه ترکمنی و ریش کوتاه و سفید رنگی دارد و دیگری هم که کلاه سفید رنگ بر سر گذاشته با صورتی که به سبب تیغ خوردن برق می زند زودتر آمده اند٬ آنها را نمیشناسم گویا از فامیل های خوجه گلدی آخوند امام و بانی مسجد که در بستر بیماری است می باشند اما قره صوفی آنها را میشناسد. قره صوفی با دیدن من لبخندی به لب می زند و فرمان اشاره را می دهد که اذان با تو یعنی با من است!!!

دو پیرمرد با تعجب به من می نگرند و بعد از وارد شدن من به داخل مسجد از قره صوفی مشخصاتم را جویا می شوند٬ گویا اهل آبادی را می شناسند٬ من گوش هایم تیز است و سخنانشان را می شنوم قره صوفی هم مرا به آنها معرفی می کند که از تیر و طایفه که هستم پیرمردی که ریشش را تراشیده تعجب می کند و می گوید

_ واقعا راست می گویی؟! آفرین٬ پس از آنها هم آدم درست حسابی در می آید!

قره صوفی که همیشه این موقع در خواندن قرآن به وی کمک میکنم حالتی عجیب به خود می گیرد و شروع به تعریف نمودن از من می کند. وقت اذان شده٬ نمیدانم چرا با موذن ها سریع گرم میگیرم و حتی سرتق ترین آنها نیز که احدالناسی را از حدود میکروفن مسجد رد نمیکنند بدون آن که حتی درخواستی کنم اجازه اذان دادن به من را می دهند.

اذان را که شروع میکنم هزار نوع سبک به ذهنم خطور می کند وسط اذان که می رسم چند نوع اذان را ترکیب کرده ام٬ به خود که می آیم به خود طعنه میزنم٬ زبانم اذان میگوید اما گوش هایم آنها را نمی شنوند٬ با خود می گویم تو برای خوشحالی مردم اذان می گویی یا برای رضایت خدا؟!! و بعد هم در دلم خود را نصیحت میکنم و می گویم اینقدر ریاکار نباش!!! با خود تصور می کنم که خدا روبروی من ایستاده و پشت سرم حضرت عزرائیل آماده است تا ضربه کاری را از فرق سرم نازل کند٬ ناگهان پاهایم شروع به لرزیدن میکند و اذان را تندتر گفته به پایان می رسانم٬ همه این اتفاقات در کسری از دقیقه رخ می دهد.

می روم روی نیمکت چوبی کنار قره صوفی مینشینم و احوال پرسی میکنم٬ همسایه مان که مرد بلندقدی است نیز آمده و کنارمان ایستاده٬ او را همیشه با قد دیلاق و سیبیلش بخاطر می آورم که دم تعمیرگاهش موتورسیکلت های فراوانی به انتظار تعمیر هستند. با خود می گویم این کجا و مسجد کجا؟ اما از فکر خود پشیمان می شوم٬ صدای ترق و تروق از انباری مسجد برمی خیزد٬ دو نفر که اتفاقا از هم کلاسی ها و هم بازی های دوران بچگیم بودند بشقاب ها را از انباری مسجد بیرون می کشند و مرگن هم آن طور که فکرش را می کردم برای نماز خواندن نیامده بلکه برای بردن بشقاب های مسجد برای استفاده در عروسی نوه خوجه گلدی آخون آمده و خود را به آب و آتش میزند تا قبل از اقامه نماز برود.

حیات و داخل مسجد کم کم پر می شود٬ همگی برای عروسی نوه خوجه گلدی آخون از دور و نزدیک آمده اند٬ فکرم مشغول است که احساس می کنم مرگن من را برانداز می کند گاهی به ریشم که فقط از زیر چانه درآمده  و گاهی به لباس ها و شلوارم٬ همین که می فهمد من دید زدنش را فهمیدم بار و بندیل را بسته به کمک دو همراه خود می شتابد و بشقاب ها را می برد اما هنوز نصف بشقاب ها مانده است.

وقت نماز فرارسیده٬ به رسم مهمان نوازی چند نفر از اهالی روستا که رنگ مسجد را سال به سال نمیبینند به آخونده پیری که برای عروسی از جایی دیگر آمده تعارف امامت می زنند و او نیز با اکراه قبول می کند٬ چند نفر از فرهنگیان روستا که کار دولتی دارند نیز حضور دارند اما گویا از چیزی و کسی خجالت می کشند و به گوشه ها و صف های عقب مسجد متوسل می شوند٬ نگاهشان که میکنم چند احساس مختلف سراغم می آید٬ واقعا نمیفهمم اینها را چرا آنقدر احترام می گذارند در حالیکه نه اخلاق خوبی دارند و نه دست بازی برای خرج کردن و حتی با ایشان که صحبت می کنم میفهمم سواد آن چنانی نیز ندارند و فقط تظاهر می کنند٬ نمیتوانم خود را جای آنها ببینم حتی فکر کردن به زندگی آنها که مثل ربات هستند آزارم می دهد٬ با خود می گویم آیا از روزهای تکراری خود خسته نمی شوند آیا فقط با کارمند شدن و پول درآوردن و زندگی تکراری کارمندی خوشبختی می آید؟! اصلا ولش کنید٬ لابد آنها دوست دارند مثل ربات باشند اما برای کسانی امثال من که ذهن کنجکاوی دارند این نوع زندگی بسیار سخت است٬ نماز شروع می شود و امام پیر و مهمان ما با صدایی بلند و با لهجه غلیظ ترکمنی ندا می دهد « ال لاهی اکیبر »٬ یکی از همین کارمندهای که نزدیک من ایستاده پوزخندی می زند کم مانده که قهقهه بزند٬ خونم به جوش می آید٬ همان سر نماز حرص میخورم اما تکان نمیتوانم بخورم٬ خودم را کنترل می کنم تا نماز تمام می شود.
 
نماز که تمام شد حالا انگار نماز دیگر که طولانی تر است شروع شده٬ هر کس تسبیحی به دست می گیرد٬ بعد از سلام و اتمام نماز بلافاصله یک دعای دسته جمعه صورت می گیرد٬ عده ای به سرعت خود را به بیرون می رساندند گویی که دارند در حالت خفگی به هلاکت می رسند٬ بعد از دعای اول هر کس که به مسجد رفت و آمد داشت آیة الکرسی را می خواند به سوی قلبش فوت می کند بعضی ها هم که رنگ مسجد را اگر ببینند فقط در شب های رمضان برای نماز تراویح می دیدند هم مانند جوجه سرگردانی که مادرش را گم کرده باشد این سو و آن سو را نظاره می کردند بعضی هاشان هم با لبه فرش و یا تسبیح ور می رفتند٬ خلاصه اینکه بعد از آیة الکرسی هم دعای دسته جمعی صورت گرفت سپس تسبیح دست گرفته تسبیحات فاطمی را انجام دادیم و باز دعای دسته جمعی صورت گرفت ولی هنوز پایان کار نبود هنوز تلاوت قرآن و یک دعای دیگر مانده بود٬ صدایی از کسی درنیامد گویا منتظر بودند کسی بخواند چشم امید اهل محل به من بود اما خود را به حواس پرتی زدم شاید هم کرم های تنم به جوش و خروش افتاده بودند تا کسی چیزی بگوید و پاسخ دندان شکنی به ایشان دهم تا زبان در کام فرو برده تا زمان ملاقات حضرت عزرائیل روی حرف زدن نداشته باشد. علی ایحال کسی با تجویدی نهایت ضعیف آیاتی تلاوت نمود و رب العالمین انتهایی آن را اندازه کل آیات کشید تا شاید با آن زیر خروارها اشتباه تجویدی خود پنهان گردد٬ باز هم نوبت دعای دسته جمعی بود کسی که نمی شناختمش شروع به دعا کردن نمود پنج دقیقه دعا کرد گویی که پنج ساعت است و سرانجام هفت خان بعد از نماز در مساجد ما ترکمن ها به اتمام رسید٬ حالا شاید فقط نیم ساعت یا چهل دقیقه به اذان مغرب وقت مانده است.

در دیگر مناطق سنی نشین چنین پروسه طولانی بعد از نماز برگزار نمیشد و شاید یکی از دلایل جوانان برای نیامدن به نماز جماعت همین دعاهای مکرر و طولانی بود که خود از نماز طولانی تر می شد٬ به هر حال با تحقیقاتی که انجام داده بودم می دانستم پیامبر عزیزمان چنین برنامه هایی بعد از نماز وضع نکرده بلکه بعدها اضافه شده است.


بعد از نماز و دعا و... از مسجد خارج شده و در حیات سبز آن روی نیمکت مینشینم٬ مرگن را میبینم که برگشته و مانند جاروهایی که با آن سقف خانه ها را تمیز می کنند کنار ایوان مسجد ایستاده٬ چند نفر دیگر هم اطراف ما نشستند٬ مرگن گویا سخنی دارد اما نمیتواند بگوید٬ ناگهان با صدایی نخراشیده رو به من کرده می گوید:
_ این روز ها چه کار می کنی؟ درست به کجا رسید؟
در دلم می گویم به تو چه که چکار میکنم؟ این را از آن جهت می گویم که میدانم از روی محبت و یا حتی کنجکاوی این را نمیپرسد و این را نیز میدانم که انسان فضول و جستجوگریست که در احوالات مردم سرک می کشند و به رسم تمامی اهل آبادی برای او نیز لقبی تدارک دیده اند با عنوان کارآگاه گجت٬ این که یادم می افتد پوزخندی تلخ روی دهانم نقش می بندد و با بی حالی می گویم در خانه ام و کار خاصی انجام نمی دهم. بعد از آن هم تلفن همراه خود را در می آورد و به قره صوفی و چند ملای جوان و آخوند پیری که امامت را عهده دار بود کلیپی نشان می دهد٬ قره صوفی با تعجب می گوید
_ چرا اینها مانند مرغ این سو و آن سو میپرند٬ انگار همه شان آخوند و ملا هم هستند٬ این چه جورش است دیگر
بعد از پخش کلیپ مرگن چند دقیقه ای برای جمع چند نفریمان شروع به سخنرانی می کند
_ عمو صوفی از این گروه ها زیاد شده همین ها که دیدی در گنبد بودند هر هفته از این برنامه ها دارند
بعد هم رو به من می کند و می گوید
_ اسم اینها چه بود٬ بزرگ اینها که بود همان که از دیوار افتاد و مرد؟
یقین دارم که خود می داند و از روی شیطنت میپرسد٬ من هم گویی که خبری ندارم می گویم
_ فکر کنم به آنها سیفیه می گویند٬ اسم بزرگشان یادم رفته نمیدانم.
بعد هم با پر رویی تمام برمی گردد و می پرسد که
_ راستی تو از کدام گروه هستی؟ این چه وضعشه ریش و لباس بلند و....
من نیز پاسخی می دهم که رنگ از رخساره اش می پرد
_ من از گروهی هستم که هنگام نماز بشقاب این سو و آن سو نمیبرند و نمازشان را در مسجد به جماعت میخوانند و مردم را به امر به معروف و نهی از منکر دعوت می کنم.
این را که میگویم حضار نیشخندی میزنند و چهره مرگن دگرگون می شود٬ احساس می کنم در دلش به من بد و بیراه می گوید سپس کلیپ دیگری از سربریدن های داعش را می گذارد و خود به کمک همراهان خود برای گذاشتن بشقاب ها در ماشین می رود.

نوشتن دیدگاه

مخاطبان گرامی، برای انتشار نظرات لطفا نکات زیر را رعایت فرمایید:
- نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
- نظرات حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های اسلامی منتشر نمی‌شود.
- نظرات بعد از ویرایش ارسال می‌شود.


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

 

ترکمن سسی

turkmensesi

تبلیغ

 

نوین وب گستر