c_300_250_16777215_10_images_69071.jpg

 

ترکمن سسی - دشتبان ماهر عنوان داستان کوتاه طنز به قلم عبدالخالق آدمی ، نویسنده و شاعر اهل روستای دوزالوم از توابع بخش مرزی داشلی برون در شمال شهرستان گنبدکاووس است که در زیر می خوانید.


دشتبانی در جوار رودخانه اترک کار آسانی نیست.
گاهی اتفاق میافتاد که چندین خربزه و هندوانه ، توسط روباه و شغال از بین میرود و بدتر از آنهم یک رأس گراز میتواند در یک لحظه، کلی تخریب ایجاد کند.
آنهم نه تنها به خربزه و هندوانه ، بلکه پنبه را هم باخاک یکسان میکند و هجوم پشه ها هم جنگ همیشگی ماست.
الغرض هر روز غروب با الاغ پیر حرکت میکردم و اغلب قبل از سائر زارعین در سر مزرعه حاضر بودم.
گاهی چند نفر جمع شده می نشستیم و یا یکدیگر را صدا میکردیم ؛
آهاااااااییییی دوستان !
بیایید چایی آماده است.
یا با چراغ دستی با رموز مخصوص می فهماندیم که آماده است و یا آماده کن من میام.
هیچکدام از ما اسلحه گرم نداشتیم و با فلاخن سنگ انداخته و یا با سر و صدا ، حیوانات وحشی را از مزرعه دور میکردیم.
اغلب حضور خوکها را می فهمیدیم چون داخل هیزمها صدای پایشان شنیده میشد و صدای مخصوصی از دماغشان در میآوردند.
اما روباه و شغال تا چشمشان بر اثر برخورد با نور چراغ دستی ندرخشد فهمیدن حضورشان مشکل است.
همه ما از حضور زیرکانه یک خوک به ستوه آمده بودیم، هر روز یکی از بچه میگفت؛ دیشب خوک دزد و بدجنس به زراعت من صدمه زده.
آن خوک بدجنس بعلت نامشخصی، بیشترین تخریب را در مزرعه تحت نگهبانی من انجام میداد.
هر روز خدا خدا میکردم که بزرگترها از محل تخریب آن بدجنس با خبر نشوند.
اگر ببینند شاید نکوهش می کردند و میگفتند شبها بی خیال می خوابی ، در صورتی که همیشه بیدار بودم.
بالاخره یکی از اقوام ، تفنگ سرپر ( قارا تفنگ ) داشت، آن را برای چند روز قرض خواستم ، نه پر کردنش را بلد بودم و نه شلیک کردنش را ، چون هیچ سلاحی بجز کش و فلاخن ندیده بودم.
خودش نزدیک غروب با موتور سیکلت آمد و گفت ؛
الآن بریم سر مزرعه ، یاد میدم که چکار کنی و چجوری شلیک کنی.
برای یک شب به الاغ پیر هم مرخصی داده و به حال خودش گذاشتم که آزاد بگردد و استراحت کند.
سر مزرعه که رسیدیم پر کردن و شلیک کردن را برایم آموزش داد و بطور آزمایشی بسوی یک حلب خالی شلیک کردم و با اصابت به آن حلب بیجان ، پیش خودم شاهکار کرده و در پوست خود نمی گنجیدم.
وقتی که تنها ماندم تفنگ به دوش میگشتم و حریف میطلبیدم .
چند بار پیش دوستان سرزده و اکیدا سفارش کردم که اگر چیزی دیدند سر و صدا نکنند و فقط باچراغ دستی علامت بدهند.
یکی از دوستان سفارش کرد که اگر خوک را زدم به آن نزدیک نشوم چون پس از زخمی شدن ، احتمال حمله او به انسان بیشتر میشود و باید احتیاط کنم.


سایبان محکمی داشتم، رفتم بالا و دراز کشیدم ، منتظر بودم که یکی از دوستان علامت بدهد و یا در اطراف خودم ، حیوان اجل رسیده ای حضور یابد ، چون دیگر خودم را کمتر از رستم زال نمیدانستم.
پس از کمی چرت زدن ، با احساس صدای مبهمی بلند شدم و یواشکی اطراف را پاییدم .
نباید سر و صدا میکردم و یا چراغ دستی روشن میکردم.
حالا صدا واضح تر شنیده میشد و حتی صدای جویدن هایش را خوب میشنیدم.
قلبم خیلی تندتر از حالت عادی می تپید،
آنقدر با مهارت پیش رفتم که تا چند قدمی حیوان رسیده بودم ، اگر یکی دوتا بوته هیزم بین ما نبود خیلی راحت همدیگر را میدیدیم.
از یک طرف قهرم به جوش آمده بود و از طرف دیگر دلم برایش می سوخت که حیوان چند لحظه دیگر زنده نبود چون الان در مقابل دن کیشوت قرار داشته و هیچ راه فراری نداشت.
فهمیدم که هندوانه می ترکاند و با خیال راحت آن را می خورد.
از لابه لای هیزمها نشانه گرفته و آماده شلیک شدم، چون چشمانم به تاریکی عادت کرده بود تا حدودی می توانستم تشخیص بدهم که سرش به کدام سمت است.
بالاخره دل به دریا زده و شلیک کردم، خودم سگ نداشتم ولی سگهای دوستانم به سر و صدا افتادند.
حیوان بیچاره طوری افتاد که گویا پارسال مرده بود.
به سفارش دوستم عمل کرده و از آنجا دور شدم.
دوستان در سایبان خودشان هرکدام چیزی می گفتند منهم با صدای بلند، پیروزمندانه گفتم ؛ زدمششششش.
بعد در سایبان یکی از دوستان جمع شده و سیب زمینی و پیاز را در آتش دفن کرده و چایی خوردیم،
 ،، جای شما خالی ،، .
در حقیقت این پیروزی را جشن گرفتیم،
پشت سر هم میگفتم ؛ دیگر از دست خوک دزد راحت شدیم.
وقتی که این مهارت خودم را مو به مو تعریف کردم همه بچه ها هورا کشیده و دست زدند.


از روستا صدای اذان صبح به گوش میرسید حالا توشه ها را جمع و جور کرده و آماده رفتن می شدیم.
تاریکی داشت بر طرف می شد که دوستان گفتند ؛
تو برو شکارت را ببین، چی بوده و چی شده ؟ مرده یا زخمی فرار کرده؟
ما منتظریم زودتر اعلام کن.


وقتی که چشمم به لاشه حیوان بیچاره افتاد ، چشمانم تاریک شده و پاهایم بی حس شدند.
بی اختیار تفنگ را کنار انداخته و با دو دست به سرم زدم و با صدای بلند گفتم؛
واااااااییییی ، خدایاااااااااا
اینکه الاغ نازنین خودم بووووووود.

« تمام »

نوشتن دیدگاه

مخاطبان گرامی، برای انتشار نظرات لطفا نکات زیر را رعایت فرمایید:
- نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
- نظرات حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های اسلامی منتشر نمی‌شود.
- نظرات بعد از ویرایش ارسال می‌شود.


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

 

ترکمن سسی

turkmensesi

تبلیغ

 

نوین وب گستر